تست ارسال مطلب طولانی
- Gintoki Sakata
- Aug 26, 2018
- 11 min read
Updated: Sep 3, 2020

ساحره (2)
-پس درسته الیزابت ارلن اومده کینكزورد.
دخترى هم قدم، اومد جلوم. موهاش بلند و قهوه اى بود. تو چشماى سبزش زل زدم و گفتم:
-آره، درسته. دخـــتـــر عـــمـــه!
"دختر عمه" رو با لحن خاصى گفتم که حتى خودمم تعجب کردم! وارد سرسرا شدیم و به نوبت براى گروه بندى رفتیم.
-لیزا بنگ.
-هافلپاف.
-ادنا پارک.
-ریونكالو.
-النا رابرت.
-گریفندور.
-براندا کن.
-اسلیترین.
-بارنی برن.
-گریفندور.
-الیزابت ارلن ...
رفتم سمت جایگاه. یه نیروى عجیبى بهم وارد شد.
-تو مـــال منی الـــیزابــت. مـــال مـــن.
صدا گنگ بود. در عین حال، قدرتمند و عجـــیب!
-سخته، خیلى سخته. هم باهوشى، هم شجاع. تمام توانایى ات اینجاست. تو مغزى.
-اسلیترین نه. من نمیخوام.
-چرا؟ تو تواناییشو داری.
-نـــه، نـــه.
-بسیـــار خب.
***
-بال، بلند شو. با توام دختر لجوج!
با بى حالى، بلند شدم. پتو رو کنار زدم و رفتم سمت دستشویى. سر میز گروهم نشستم. النا داشت با کتاب معجوناش ور مىرفت.
من: بســه لنا. از دیروز خودتو کشتی. یه امتحانه دیگه.
النا: تو از امتحانات اینجا چیزى نمىدونى. اسپنسر میگه خیلى سخته.
خندیدم و گفتم:
-توئه ساده لوح هم باور کردی؟
لوسى: اون یه دوروغگوى ماهره. چند روز پیش مىگفت: "پرفسور دپ، یه گرگینه اس! (جانورى که به گرگ تبدیل شود)"
تكه ای از بیكنمو گذاشتم تو دهنم و گفتم:
-بفرما. این پسره فقط مىخواد توجه دخترا رو جلب کنه.
-بال این مال توئه.
بسته ی کادوپیچ رو گرفتم و گفتم:
-ممنون استف.
همراه بسته، یه نامه بود. بازش کردم:
«الیزابت عزیزم! به آکادمی خوش اومدی. امیدوارم به زودی ببینمت. ا. س. کن (کنت فاسیمونسا)»
جیغ بلندی کشیدم و دویدم بغل اریک و با گریه گفتم:
-ریكی پیدام کرده.
اریک با تعجب پرسید:
-کی؟ کی بال؟
-اون ... اون فاسیمونسا.
-چی؟ باید به بابا خبر بدیم.
***
مامان: تا اینجا هم اومده پیت. چرا استفان دست از سر دخترمون بر نمىداره؟
بابا: آروم باش لو. آروم باش تا بتونى بال رو آروم کنی.
-خودتم آروم باش.
بابا: تو گفتى بال اینجا در امانه آل. پس چى شد؟ امنیت اینجا اینه؟
آلن: تا جایی که میشد، تدابیر امنیتیو بیش تر کردم.
مامان: اگه این طوره، چرا تونسته تا اینجا پیش بره؟
آلن: لونا! من تمام سعیمو مى کنم تا از ماجرا باخبر بشم.
***
[اریک]
چند ماهى از تولد خواهرم مىگذشت. با اینكه کوچیک بودم؛ ولى مىفهمیدم داره اتفاقاتى مىافته. اتفاقاتى که به نظر خوب نبودن.
مامان و بابا منو برده بودن پیش خاله نارسى (نارسیسا). چند هفته اى بود نه مامان و بابا رو دیده بودم، نه خواهرمو. حرفایى از خواهرم و استفان میشنیدم.
-دخترک بیچاره! بیچاره لو! همه اش بخاطر اون خانواده ی لعنتیه.
-نارسیسا بس کن. اگه اریک بشنوه چى؟ چطور مىخواى جوابشو بدى؟
-تا کِى؟ پسرک بیچاره! اونم اسیر شده. باالخره که میفهمه خواهرش ...
-نارسیسا، ســـاکت شو!
-داد نزن. مگه من چى گفتم؟ این واقعیته. الیزابت مُرده.
دیگه ادامه ی حرفاشونو نشنیدم؛ یعنى نمىخواستم بشنوم. رفتم باال و با چوب دستى اى که بابا بهمداده بود، غیب و ظاهر رو انجام دادم. خوب بلد نبودم، ولى مىتونستم انجامش بدم. خونه به هم ریخته بود. رفتم باال. در اتاق بال باز بود. اتاقش نامرتب بود. السا، پرستارمون، روى زمین افتاده بود. خشک شده بود. صداش زدم اما جواب نمىداد.
***
[الیزابت]
چشمامو بازکردم. سرم خـیـلى درد مىکرد. من کجام؟ اینجا که درمانگاهه. من اینجا چى کار مىکنم؟ چرا آوردنم اینجا؟ آهان! نامه، فاسیمونسا، اریک. سرم درد میکرد.
-اریـــک!
چهره ی النا خیس بود. چه دوست خل و چلى دارما! با صداى بغض آلودى گفت:
-بال!
خندیدم و گفتم:
-لنا چته؟ بی هوش شدم. نمردم که!
بغضش ترکید و با گریه گفت:
-نگو اینو.
-دیـــوونه! به خدا تو دیوونه ای.
-الیزابت! دخترم.
مامانم با گریه دوید و بغلم کرد.
-کشتیش لو. بیا این طرف.
بابا بود. واقعاً به موقع اومد. کم کم داشتم خفه میشدم.
اریک- خوبی بال؟
نشستم. سرم درد مىکرد. ولى تحملش کردم و گفتم:
-من خوبم. بهتره بهم جواب بدید. این استفان یا همون فاسیمونسا، از من چى مىخواد؟ چرا مىخواد؟
بابا: دخترم هنوز حالت کامال خوب نشده.
درسته هنوز سرم درد مىکرد، ولى باید میفهمیدم. این ندونستن داشت آزارم مىداد. اینكه ندونسته انقدر اذیت بشم، آزار دهنده بود.
من: بابا لطفاً. از بى خبرى خسته شدم. اینكه باهام مثل یه بچه رفتار مى کنین، آزارم مىده.
البته من هنوز یه بچه بودم. اما حقم بود بدونم. غیر از اینه؟ مامان به النا و اریک اشاره کرد.
مامان: النا، عزیزم! پسرم! بهتره ما بریم.
و بلند شد. با اریک و النا رفتن بیرون.
-نمیخواید بگید؟
بابا بلند شد و رفت کنار پنجره. از پنجره ی درمانگاه، منظره ی بیرون خیلى قشنگ بود. هرچند تصور ما این بود، ولى قشنگ بود. یه ساحل زیبا که تا دوردست فقط آب بود و آب. پرنده ها باالى آب پرواز مى کردن. منظره ی زیبایی که آدمو مجذوب مىکرد.
بابا تک سرفه اى کرد و بدون اینكه برگرده، گفت:
-داستان استفان مفصله. شاید اگه بعداً زمانش رسید، برات تعریف کنم. اما موضوع کنت فاسیمونسا یا همون استفان، پسر عمه ات، همه چیز بعد از یه پیشگویى شروع شد ...
بابا گفت و گفت. هرچى بیش تر میفهمیدم، کم تر مىخواستم بدونم.
-بســـه. دیگه نمیخوام ...
سرم گیج رفت و دوباره بی هوش شدم.
***
-فكرشو نمىکردم امتحانات پایان ترم، انقدر راحت باشه. بال تو حالت خوبه؟
دستمو به سرم گرفتم و گفتم:
-نمی دونم.
لوسی: بهتر نیست بری درمانگاه؟
من: نه، حالم خوبه. بهتره برم سالن عمومی.
النا: مطمئنی نمیخوای باهات بیام؟
من: آره. من رفتم. میبینمتون.
و از اونجا دور شدم. کراواتمو شل کردم. دکمه باالى پیرهنمم باز کردم. هوا با فشار وارد ریه هام شد.
روى چمن هاى محوطه نشستم. از روزى که درباره ی خودم و استفان همه چیو فهمیده بودم، گیج بودم. یه حس عجیبى داشتم؛ حسى مثل توى بودن.
"مىدونى عزیزم! گفتن این چیزا به تو، برام سخته؛ خـیـلى سخت. اگه بیش تر مراقبت بودم، االن ... ماجرا برمىگرده به دوازده سال پیش. یه شب، یه پیشگویىِ عجیب اتفاق افتاد! تو اون پیشگویى گفته شده بود که: "پانزده ماه دسامبر، نیمه شب، نوزادى متولد میشه. یه دختر با قدرت بى نهایت. کسى که نابودگر پلیدى هاست. اون دختر فردی از خانواده ی خودش رو نابود مىکنه. چند هفته گذشت. خبر باردارى مادرتو شنیدم. نیمه شب پانزدهم تو به دنیا اومدى. یه دختر! یه ماه گذشت و تو، روز به روز بزرگ تر شدى و نگرانى من از اون پیشگویى، بیش تر مىشد."
-بانو ارلن تو چه فكری هستن؟
برگشتم. همینو کم داشتم. "بارنى برن". این همه دختر تو این آکادمى هست، اون وقت این شازده اومده سراغ من!
-به تو ربطی داره؟
+پرسیدن اشكال داره؟
-نه. ولی به هم زدن تنهایی من، چرا!
و بلند شدم. به سمت برج گریفندور رفتم. جلوى بانوى چاق، ایستادم.
-رمز ورود؟
-ولگرد نیمه شب.
تابلو کنار رفت و ورودى سالن پدیدار شد. از پله هاى ورودى پایین رفتم. کیفمو پرت کردم رو میز و روی مبل ولو شدم.
-هـــوی! چته دیوونه؟
استال، یكى از سال باالیى ها بود که اینو گفت.
-اوالً دیوونه خودتى. دوماً به تو چه من چمه؟ اصالً دلم خواست. مشكلیه؟
+دختره ی پررو! با ارشدت این طوری صحبت میکنی؟
-هه! ارشد ... برو بابا. من به بزرگ تر از تو هم جواب پس ندادم. تو که عددى نیستى.
-بال تو چته؟
من: تو ساکت شو بچه مدرسه ای.
اریک: این تو نیستی بال.
قهقهه ی بلندی سر دادم و گفتم:
-معلومه که اون خواهر ضعیف تو نیستم.
النا: بال تو ...
من: تو دیگه چی میخوای جوجه؟!
اریک رو کنار زدم و از پله ها باال رفتم.
اریک: کجا میری بال؟
من: مىرم سالن عمومى خودم. جایى که بهش تعلق دارم؛ دخمه ی اسلیترین.
النا: اما تو یه گریفندوری هستی بال.
من: گریفندور جای اصیل زاده ها نیست.
و برگشتم که برم. اریک مانعم شد. تو چشمام نگاه کرد و گفت:
-این تو نیستی بال ... استفان؟!
قهقهه ای سر دادم و گفتم:
-از دیدار قبلیمون، ده سال میگذره. درسته پسر دایی؟
-بال کجاست؟ باهاش چی کار کردی؟
***
[استفان]
-ارباب بشینید. بذارید کمكتون کنم.
ترسو رو هل دادم.
-بطریمو بیار. بهش نیاز دارم. بجنب تن لش!
دوان دوان رفت. به الیزابت فكر کردم. دختر خیلى ضعیفیه. پس قدرت بى نهایتش کو؟ فكر مىکردم وقتى بهش دسترسى پیدا کنم، بتونم قدرتشو حس کنم. ولى ...
-ارباب، بفرمایید.
لیوان رو گرفتم و یه نفس سر کشیدم. خون تک شاخ، (تک شاخ یه حیوون افسانه اى شبیه به اسبه که خون نقره اى داره. خون تک شاخ، مثل اکسیر، براى مدتى به آدم نیرو برای زندگی میده. اما تاوان ریختن خون تک شاخ، سنگینه و اکثراً، افراد دنیاى سیاه ازش استفاده مىکنن.) انرژیمو برگردوند.
حس عجیبى داشتم. کنترل ذهن الیزابت راحت بود؛ اما چرا انقدر انرژى ازم گرفت؟
***
[بال – الیزابت]
-الـــیـــزابـــت! الـــیـــزابـــت!
-بـــلـــا! بـــلـــا!
-الـــیـــزابـــت! الـــیـــزابـــت!
چشمامو باز کردم. سرم درد مىکرد؛ اما ... من کجام؟ اینجا کجاست؟
لوستر بزرگ آویزون به سقف، دیوارایى که به شكل زیبایى نقاشى شده بود، قاب عكساى متحرک، پرچم طالیى شیردال. اینجا سالن عمومیه. من یادم نمیاد اومده باشم اینجا! سرم درد مىکرد. بى حال هم بودم.
-بال!
بلند شدم و گفتم:
-ریكی! اینجا چه خبره؟ من ...
اریک: تویی بال؟
با تعجب پرسیدم:
-مگه اتفاقی افتاده؟
اریک کالفه گفت:
-نمیدونم. ولی میفهمم.
و رفت. النا گوشه اى نشسته بود. صداش کردم:
-لنــا! لنـــا!
ولى جوابى نداد. بلند شدم. سرم گیج مىرفت؛ اما اهمیت ندادم. کنارش نشستم. ولى اون اهمیتى بهم نداد.
-لنا! چیزی شده؟
سكوت کرده بود.
-لنا! چرا جواب نمیدی؟ چی شده؟
+نمیدونی؟
-نه. مگه باید بدونم؟
لنا ماجرا رو برام تعریف کرد.
-یعنی چی؟
-+همینی که شنیدی.
-مگه ممكنه؟
+آره. ممكنه.
-نه، نه. من باید برم.
بلند شدم و گفتم:
-لنا گفت چى شده. متأسفم استال. اونى که دیدى، من نبودم.
***
-ممكن نیست.
پیتر: هست بارنی.
آلن: ولی اون فقط یه دختر بچه اس.
من: پیتر مىدونم. اون هر کارى ازش بر میاد. اما آسیب زدن به دخترت ...
پیتر با عصبانیت گفت:
-وقتى الیزابت کوچیک بود هم، همینو گفتین. ولى آخرشو دیدیم. نه؟
لونا: من یه بار دخترمو از دست دادم. دوباره اینو نمىخوام.
کالفه گفتم:
-پس وقتشه الیزابت بدونه.
لونا: نـــه.
پیتر: بال همه چیو میدونه.
لونا: چـــی؟ تو ...
آلن: بسه لونا. بیاین براى موضوع راه حل پیدا کنیم.
من: باید اونو جدا از بقیه نگه داریم. با محافظت کامل.
آلن: بارنى، بهتر نیست به جاى این کار، چفت شدگی رو یاد بگیره؟
لونا: آره. خودم بهش یاد میدم.
-چیو میخوای یادم بدی مامان؟
الیزابت بود. اومد تو و درو بست و گفت:
-متأسفم جلسه تونو به هم مى زنم؛ ولى میشه بدونم اینجا چه خبره؟
لونا: بال، دخترم!
-نه مامان. باید بدونم چرا استفان تونسته وارد ذهنم بشه؛ این مهمه. من باید بدونم. تو این مدت، اتفاقات کمى نیفتاده. من حق دارم بدونم؛ این طور نیست؟
هیچ کدوم چیزى نگفتیم. یعنى نمىدونستیم باید چى بگیم. اون فقط یه بچه بود. نمىشد بهش گفت که ...
-فكر نمىکنم دیگه تو دنیاى بچگى باشم، آقاى واتسون. پس مى تونید راحت باهام حرف بزنید.
انگار ذهنمو خونده بود؛ ولى یه بچه چطور ذهن خونى بلده؟ اونم به طور پیشرفته!
-این کارو مىکنم. چفت شدگى ... بابا! شما به استفان یاد دادین. میتونین به منم یاد بدین؛ نه؟
پیتر به فكر فرو رفت. الیزابت بلند شد و گفت:
-بسیار خب بابا. من بهتره برم. تا نیم ساعت دیگه، امتحان دارم. با اجازه ی جناب وزیر، آقاى مدیر.
***
[بال – الیزابت]
-النا! وایســـا.
دنبالش دویدم. نگهش داشتم و گفتم:
-مىدونم هنوز از دستم عصبانى هستی؛ ولى چند بار بگم؟ اون استفان بود، نه من!
النا: باشه بابا.
-از سر باز مىکنى؟ اوکى، هر طور راحتى.
ازش فاصله گرفتم. این ذهن خونى هم گاهى اوقات تحملش سخت میشد.
-کلمه ی عبور.
-پودر جیم شو.
از ورودى گذشتم. پله ها رو طى کردم. کراواتمو باز کردم. شنل و کیفمو پرت کردم و رو تختم، دراز کشیدم.
-الیزابت! تو برگزیده ای، تو قدرتمندی.
صداى توی سرم عذابم مى داد. نزدیک سه هفته بود. بعد از اون روز، پى به توانایى ذهن خونى بردم که اى کاش نمى بردم.
-بال! بال!
چشمامو باز کردم.
-چیه لنا؟
النا: نمیخوای به جشن بیای؟
-جشـــن؟ آهان. االن بلند میشم.
از تخت پایین اومدم. لباسام نامرتب بود؛ مرتبشون کردم و همراه النا رفتم.
پایین دکور سرسرا، سبز و نقره اى بود. "اسلیترین". نشستم سر میز.
بارنی: خوش اومدی بال.
خندیدم و گفتم:
-ممنون برن. ریكی کجاست؟
-بال، خوشگل شدی.
من: ممنون. ریكـــی ... اونجاست.
النا: چی کجاست؟
نفسمو بیرون دادم و گفتم:
-هیچی. اونى که باید میفهمید، فهمید.
پرفسور سیگلند، به لیوانش زد و گفت:
-لطفاً سكوت رو رعایت کنید.
جمعیت ساکت شد. آلن برن، با اون شنل بلند قرمزش، جلو اومد و گفت:
-یک سال دیگه گذشت. اعضاى جدیدى اومدن و خیلى ها فارغ التحصیل شدن. در این لحظات پایانى، طبق رسم هر ساله، جام گروه ها رو تقدیم مى کنیم. مقام چهارم، ریونكالو با سیصد و پنجاه امتیاز.
تشویق کردیم. آلن دوباره گفت:
-مقام سوم، گریفندور با چهارصد امتیاز.
باز هم تشویق کردیم. بقیه به جز اسلیترینی ها، بلند شدن.
-مقام دوم، هافلپاف، با چهار صد و پنجاه امتیاز و مقام اول، با پونصد امتیاز ... اسلیترین.
دوباره تشویق کردیم. اسلیترینی ها بلند شدن.
بعد از شام و دسر، به سالن رفتیم. فردا، تعطیالت سه ماهه آغاز مىشد و اکثراً مشغول خداحافظى بودن. رفتم باال و چمدونمو جمع کردم.
+نمیخوای ازش خداحافظی کنی؟
-از کی؟
+بارنی دیگه.
-هـــا! نه. سال دیگه میبینمش دیگه.
-دخترا!
خودش بود. تا اسمش مىاومد، سر و کله اش پیدا مىشد.
من: کاری داری؟
نشست و گفت:
-نمیخواید خداحافظی کنیم؟
من: نه. مگه دیگه همو نمیبینیم؟ البته اگر نبینیم هم مهم نیست.
النا به بازوم زد. منظورشو گرفتم، ولى اهمیتى ندادم و گفتم:
-النا، برام نامه بنویس.
و بغلش کردم. چمدون به دست، رفتم کنار اریک.
***
-الیزابت! الیزابت!
چشمامو باز کردم. چراغو روشن کردم. یه سایه از کنار دیوار، رد شد و کم کم، به شكل آدم در اومد.
-استفان! خودتو ازم پنهون نكن. من ازت نمىترسم. نكنه تو از من مىترسى؟
صداى خنده اش رو شنیدم. اومد نزدیک تر. دهنم باز مونده بود!
-تـــو ...
+خیلی به هم شبیهیم؟
-آره. امـــا ...
+اما؟
چشمامو باز و بسته کردم و گفتم
-این شباهت، فقط ظاهریه پسر عمه.
خندید. پشت میز تحریرم نشست و گفت:
-مطمئنی فقط ظاهریه؟
تو جام نشستم و گفتم:
-نمىتونه بیش تر باشه. چون من یه قاتل نیستم. من قصد جون دختر دایى خودمو نكردم.
+پس میدونی.
-و حتى بیش تر. استفان، نه کنت فاسیمونسا.
خندید و گفت:
-نه، جرأت داری.
-آره. برای همین برگزیده ام.
-برگزیده.
در اتاق باز شد.
-+داری با کی حرف می زنی؟
-هان؟ با سیسی.
+باشه. بگیر بخواب.
-باشه. تو چرا نخوابیدی؟
+میخواستم آب بخورم.
-باشه. شب بخیر.
چراغو خاموش کردم و دراز کشیدم. ولى دیگه خوابم نبرد.
***
روزا مىگذشتن. اریک بهم یاد داده بود که چه طور کوئیدیچ (بازى جادوگرها) بازى کنم. کار این روزام یا کوئیدیچ بازى کردنه یا نوشتن نامه براى النا. البته، یكى دو بار هم، بارنى، برام نامه نوشت؛ یكى به خاطر تولدم، یكى هم همین طورى.
+بال! بال!
-چیه؟
+مامان و بابا گفتن براى سال جدید، لیست وسایلتو بنویسى.
-آهان. خب خودم مىرم مىخرم. بابا مُردم! کل تابستون تو خونه بودم.
+باشه.
اریک رفت. سیسى با نوکش به پنجره زد. بازش کردم. پاشو جلو آورد. نامه رو از پاش باز کردم. از طرف النا بود:
«الیزابت عزیزم! حالت خوبه؟ امیدوارم هدیه اى که برات فرستادم، مفید بوده باشه. امیدوارم در دیاگون ( )aannvn ekMaadnnهمدیگه رو ببینیم. راستى! امسال، دوتا درس جدید هم داریم. یكى موجودات جادویى، یكى هم ریاضیات جادویى. از طرف دوستت: النا.»
کاغذی برداشتم و نوشتم:
«النای عزیزم! من خوبم. تو خوبى؟ از هدیه ات ممنون. خیلى به دردم خورد. منم امیدوارم همو ببینیم ... آره، منم تازه باخبر شدم. به جز دروس جدید، امسال مىتونیم تو مسابقات کوئیدیچ شرکت کنیم. من که خیلى مشتاقم! اریک عضو تیمه. امسال دو تا جاى خالى هست. امیدوارم اون دو تا جا، مال ما باشه. دوست تو: الیزابت.»
کاغذو تا کردم و به پای سیسی بستم و گفتم:
-اینو برسون به النا.
سیسى با ناخنش، دستمو آروم فشار داد و رفت.
***
-بال، زود باش.
شنلم رو پوشیدم و از نرده آویزون شدم.
-صد بار بهت گفتم درست از پله بیا پایین.
مثل همیشه جواب دادم:
-کى حوصله ی این همه پله رو داره؟ سوار جارو هم نمىذارین بشم خب. از نرده میام دیگه.
-تا دست و پات نشكست، بى خیال نشو. خب؟
-باشه. ریكی، بریم؟
همراه اریک، به سمت شومینه، رفتم.
اریک: خب با غیب و ظاهر بریم.
مامان: نمیشه. بال زیر سن قانونیه.
من: ولى بلدم. تازه مىتونم با ریكى برم. اون که هفده سالشه. (توى دنیاى جادوگرى، سن قانونى هفده اس) مگه نه؟
اریک: آره.
مامان: نمیشه. تو ردپا دارى. (جادوگران زیر سن قانونى، ردپا دارن. یعنى نمىتونن هر وقت و هر جا بخوان، جادو کنن). در ضمن، خطرناکه.
من: چرا؟ چرا خطرناکه؟
مامان: گفتم خطرناکه. اریک! اول تو برو.
اریک، داخل شومینه رفت. یه مشت از پور جادویى برداشت و گفت:
-کوچه ی دیاگون.
و پودر رو روی زمین پاشید. شعله ی سبزى نمایان و بعد چند لحظه، غیب شد.
-نوبت توئه.
قدم به داخل شومینه گذاشتم. یه مشت از پودر برداشتم و گفتم:
-کوچه ی دیاگون.
پودر رو ریختم. بالفاصله، شعله ی سبز رنگی زبونه کشید. اول داغ و بعد سرد شد. چند لحظه ی بعد، توى یه مغازه بودم. خبرى از اریک نبود.
-ریكی! کجایی؟ ریكــی!
+به دیاگون خوش اومدی الیزابت.
-تو کی هسـ ... استفان؟
خندید و از توى تاریكى میون قفسه ها، بیرون اومد و گفت:
-چطوره؟ از اینجا خوشت میاد؟
-هر جا که تو باشی، نفرت انگیزه.
+بال! انقدر از من متنفری؟
-بیش تر از اونى که فكرشو بكنى. مى دونى چرا؟ جوابش اینجاست.
بهش اشاره کردم و ادامه دادم:
-تو ... تو سعى کردى منو بكشى. به خاطر چـــى؟ قدرت؟ حرص؟ طمع؟ اونم با یه پیشگویى؟ پیشگویى ای که حتى از جزئیاتش بى خبرى. برات متأسفم. واقعاً برات متأسفم استفان.
به سمتم یورش آورد. جا خالى دادم. حتى خودمم از عكس العملم تعجب کردم. سریع از مغازه اومدم بیرون و دنبال اریک گشتم.
اریک: تو اینجایی؟
-اریک! فكر کردم جاى اشتباهى ظاهر شدم.
+حالت خوبه؟
-اوهوم.
چوب دستیشو در آورد و مثل جارو، روی شنلم کشید.
-چی کار می کنی؟
+پرِ دوده شدی. دارم تمیزت میکنم.
-بال! بال!
صداى واضحی، منو صدا مى زد. برگشتم. النا بود.
-لنـــا!
به سمتم دوید. همدیگه رو بغل کردیم.
النا: دلم برات تنگ شده بود. کلی حرف باهات دارم.
من: منم همین طور. راستى، مامان و بابات کجان؟
النا: با فرانسیس رفتن ردا بخرن.
من: فرانسیس؟
النا: برادر کوچیک ترم.
اریک که تا اون لحظه ساکت بود، گفت:
-سالم عرض شد.
النا دست و پاشو گم کرد. انگار تازه متوجه حضور اریک شده بود. سرشو باال آورد و گفت:
-وای! ببخشید ندیدمتون. سالم.
و سرشو پایین انداخت. سرخى گونه هاش مشخص بود. حس فضولیم گل کرد. سعى کردم ذهن النا رو بخونم و موفق هم شدم. خندیدم و گفتم:
-به خاطر دیدن گل روی منه.
-کم تر خودتو تحویل بگیر.
برگشتم. یه پسر که بهش مى خورد ده - یازده سالش باشه، جلو اومد. خیلى به النا شبیه بود؛ جز چشماش. چشماش سبز بود. احتماالً فرانسیس بود، برادر النا.
من: باشه. تحویل نمیگیرم؛ میفرستم. خوبه؟
-بستگی به جنسش داره.
النا: سیسی!
من: چه جالب! اسم جغد منم سیسیه. ولـــی ... نوچ. اون ماده اس، تو نرى.
فرانسیس: خوبه. یه جفت از نوع جغد پیدا کردم.
النا: فرانسیس، بی ادب نشو.
من: بی خیال لنا. بچه اس دیگه.
فرانسیس: البد تو هم مامان بزرگی!
اریک که شاهد بود، با شنیدن این حرف زد زیر خنده.
من: کـــوفت! شما که فقط مثل جالباسى اینجا وایسادى، اون وقت کى خریدا رو بكنه؟
اریک: عجـــب! خب، امر بفرمایید بانو ارلن.
"بانو ارلن". همیشه بارنى برن اینو مىگفت. اصالً چرا یاد اون افتادم؟ رو به اریک گفتم:
-من اینجا رو نمیشناسم.
فرانسیس: مگه سال اولی ای؟
من: نه. فقط تا حاال اینجا نیومدم.
النا: متخصص سوتى، الیزابت، همكالسى منه.
فرانسیس: الیزابت ارلـ ...
من: بله. من الیزابت ارلنم. خوشبختم.
***
-بال! بال! کجایی تو؟
ادامه دارد ...
نام داستان: ساحره
نویسنده: 8991Hara
منبع: wW.98iA.Co
موضوع: تخیلی، ماجراجویانه، عاشقانه
انگار دارم ورژن دخترونهی هری پاتر رو میخونم D:
باید دید چی جوری پیش میره.
Comments