top of page
Blog: Blog2

تست ارسال مطلب طولانی

  • Writer: Gintoki Sakata
    Gintoki Sakata
  • Aug 26, 2018
  • 11 min read

Updated: Sep 3, 2020


ساحره (2)

‫-پس درسته الیزابت ارلن اومده کینكزورد.

‫دخترى هم قدم، اومد جلوم. موهاش بلند و قهوه اى بود. تو چشماى سبزش زل زدم و گفتم:

‫-آره، درسته. دخـــتـــر عـــمـــه!

‫"دختر عمه" رو با لحن خاصى گفتم که حتى خودمم تعجب کردم! وارد سرسرا شدیم و به نوبت براى ‫گروه بندى رفتیم.

‫-لیزا بنگ.

‫-هافلپاف.

‫-ادنا پارک.

‫-ریونكالو.

‫-النا رابرت.

‫-گریفندور.

‫-براندا کن.

‫-اسلیترین.

‫-بارنی برن.

‫-گریفندور.

‫-الیزابت ارلن ...

‫رفتم سمت جایگاه. یه نیروى عجیبى بهم وارد شد.

‫-تو مـــال منی الـــیزابــت. مـــال مـــن.

‫صدا گنگ بود. در عین حال، قدرتمند و عجـــیب!

‫-سخته، خیلى سخته. هم باهوشى، هم شجاع. تمام توانایى ات اینجاست. تو مغزى.

‫-اسلیترین نه. من نمیخوام.

‫-چرا؟ تو تواناییشو داری.

‫-نـــه، نـــه.

‫-بسیـــار خب.

‫***

‫-بال، بلند شو. با توام دختر لجوج!

‫با بى حالى، بلند شدم. پتو رو کنار زدم و رفتم سمت دستشویى. سر میز گروهم نشستم. النا داشت با ‫کتاب معجوناش ور مىرفت.

‫من: بســه لنا. از دیروز خودتو کشتی. یه امتحانه دیگه.

‫النا: تو از امتحانات اینجا چیزى نمىدونى. اسپنسر میگه خیلى سخته.

‫خندیدم و گفتم:

‫-توئه ساده لوح هم باور کردی؟

‫لوسى: اون یه دوروغگوى ماهره. چند روز پیش مىگفت: "پرفسور دپ، یه گرگینه اس! (جانورى که به ‫گرگ تبدیل شود)"

‫تكه ای از بیكنمو گذاشتم تو دهنم و گفتم:

‫-بفرما. این پسره فقط مىخواد توجه دخترا رو جلب کنه.

‫-بال این مال توئه.

‫بسته ی کادوپیچ رو گرفتم و گفتم:

‫-ممنون استف.

‫همراه بسته، یه نامه بود. بازش کردم:

‫«الیزابت عزیزم! به آکادمی خوش اومدی. امیدوارم به زودی ببینمت. ا. س. کن (کنت فاسیمونسا)»

‫جیغ بلندی کشیدم و دویدم بغل اریک و با گریه گفتم:

‫-ریكی پیدام کرده.

‫اریک با تعجب پرسید:

‫-کی؟ کی بال؟

‫-اون ... اون فاسیمونسا.

‫-چی؟ باید به بابا خبر بدیم.

‫***

‫مامان: تا اینجا هم اومده پیت. چرا استفان دست از سر دخترمون بر نمىداره؟

‫بابا: آروم باش لو. آروم باش تا بتونى بال رو آروم کنی.

‫-خودتم آروم باش.

‫بابا: تو گفتى بال اینجا در امانه آل. پس چى شد؟ امنیت اینجا اینه؟

‫آلن: تا جایی که میشد، تدابیر امنیتیو بیش تر کردم.

‫مامان: اگه این طوره، چرا تونسته تا اینجا پیش بره؟

‫آلن: لونا! من تمام سعیمو مى کنم تا از ماجرا باخبر بشم.

‫***

‫[اریک]

‫چند ماهى از تولد خواهرم مىگذشت. با اینكه کوچیک بودم؛ ولى مىفهمیدم داره اتفاقاتى مىافته. ‫اتفاقاتى که به نظر خوب نبودن.

‫مامان و بابا منو برده بودن پیش خاله نارسى (نارسیسا). چند هفته اى بود نه مامان و بابا رو دیده بودم، ‫نه خواهرمو. حرفایى از خواهرم و استفان میشنیدم.

‫-دخترک بیچاره! بیچاره لو! همه اش بخاطر اون خانواده ی لعنتیه.

‫-نارسیسا بس کن. اگه اریک بشنوه چى؟ چطور مىخواى جوابشو بدى؟

‫-تا کِى؟ پسرک بیچاره! اونم اسیر شده. باالخره که میفهمه خواهرش ...

‫-نارسیسا، ســـاکت شو!

‫-داد نزن. مگه من چى گفتم؟ این واقعیته. الیزابت مُرده.

‫دیگه ادامه ی حرفاشونو نشنیدم؛ یعنى نمىخواستم بشنوم. رفتم باال و با چوب دستى اى که بابا بهم‫داده بود، غیب و ظاهر رو انجام دادم. خوب بلد نبودم، ولى مىتونستم انجامش بدم. خونه به هم ریخته ‫بود. رفتم باال. در اتاق بال باز بود. اتاقش نامرتب بود. السا، پرستارمون، روى زمین افتاده بود. خشک ‫شده بود. صداش زدم اما جواب نمىداد.

‫***

‫[الیزابت]

چشمامو بازکردم. سرم خـیـلى درد مىکرد. من کجام؟ اینجا که درمانگاهه. من اینجا چى کار مىکنم؟ ‫چرا آوردنم اینجا؟ آهان! نامه، فاسیمونسا، اریک. سرم درد میکرد.

‫-اریـــک!

‫چهره ی النا خیس بود. چه دوست خل و چلى دارما! با صداى بغض آلودى گفت:

‫-بال!

‫خندیدم و گفتم:

‫-لنا چته؟ بی هوش شدم. نمردم که!

‫بغضش ترکید و با گریه گفت:

‫-نگو اینو.

‫-دیـــوونه! به خدا تو دیوونه ای.

‫-الیزابت! دخترم.

‫مامانم با گریه دوید و بغلم کرد.

‫-کشتیش لو. بیا این طرف.

‫بابا بود. واقعاً به موقع اومد. کم کم داشتم خفه میشدم.

‫اریک- خوبی بال؟

‫نشستم. سرم درد مىکرد. ولى تحملش کردم و گفتم:

‫-من خوبم. بهتره بهم جواب بدید. این استفان یا همون فاسیمونسا، از من چى مىخواد؟ چرا مىخواد؟

‫بابا: دخترم هنوز حالت کامال خوب نشده.

‫درسته هنوز سرم درد مىکرد، ولى باید میفهمیدم. این ندونستن داشت آزارم مىداد. اینكه ندونسته ‫انقدر اذیت بشم، آزار دهنده بود.

‫من: بابا لطفاً. از بى خبرى خسته شدم. اینكه باهام مثل یه بچه رفتار مى کنین، آزارم مىده.

‫البته من هنوز یه بچه بودم. اما حقم بود بدونم. غیر از اینه؟ مامان به النا و اریک اشاره کرد.

‫مامان: النا، عزیزم! پسرم! بهتره ما بریم.

‫و بلند شد. با اریک و النا رفتن بیرون.

‫-نمیخواید بگید؟

‫بابا بلند شد و رفت کنار پنجره. از پنجره ی درمانگاه، منظره ی بیرون خیلى قشنگ بود. هرچند تصور ‫ما این بود، ولى قشنگ بود. یه ساحل زیبا که تا دوردست فقط آب بود و آب. پرنده ها باالى آب پرواز ‫مى کردن. منظره ی زیبایی که آدمو مجذوب مىکرد.

‫بابا تک سرفه اى کرد و بدون اینكه برگرده، گفت:

‫-داستان استفان مفصله. شاید اگه بعداً زمانش رسید، برات تعریف کنم. اما موضوع کنت فاسیمونسا یا ‫همون استفان، پسر عمه ات، همه چیز بعد از یه پیشگویى شروع شد ...

‫بابا گفت و گفت. هرچى بیش تر میفهمیدم، کم تر مىخواستم بدونم.

‫-بســـه. دیگه نمیخوام ...

‫سرم گیج رفت و دوباره بی هوش شدم.

‫***

‫-فكرشو نمىکردم امتحانات پایان ترم، انقدر راحت باشه. بال تو حالت خوبه؟

‫دستمو به سرم گرفتم و گفتم:

‫-نمی دونم.

‫لوسی: بهتر نیست بری درمانگاه؟

‫من: نه، حالم خوبه. بهتره برم سالن عمومی.

‫النا: مطمئنی نمیخوای باهات بیام؟

‫من: آره. من رفتم. میبینمتون.

‫و از اونجا دور شدم. کراواتمو شل کردم. دکمه باالى پیرهنمم باز کردم. هوا با فشار وارد ریه هام شد.

‫روى چمن هاى محوطه نشستم. از روزى که درباره ی خودم و استفان همه چیو فهمیده بودم، گیج ‫بودم. یه حس عجیبى داشتم؛ حسى مثل توى بودن.

‫"مىدونى عزیزم! گفتن این چیزا به تو، برام سخته؛ خـیـلى سخت. اگه بیش تر مراقبت بودم، االن ... ‫ماجرا برمىگرده به دوازده سال پیش. یه شب، یه پیشگویىِ عجیب اتفاق افتاد! تو اون پیشگویى گفته شده بود که: "پانزده ماه دسامبر، نیمه شب، نوزادى متولد میشه. یه دختر با قدرت بى نهایت. کسى که ‫نابودگر پلیدى هاست. اون دختر فردی از خانواده ی خودش رو نابود مىکنه. چند هفته گذشت. خبر ‫باردارى مادرتو شنیدم. نیمه شب پانزدهم تو به دنیا اومدى. یه دختر! یه ماه گذشت و تو، روز به روز ‫بزرگ تر شدى و نگرانى من از اون پیشگویى، بیش تر مىشد."

‫-بانو ارلن تو چه فكری هستن؟

‫برگشتم. همینو کم داشتم. "بارنى برن". این همه دختر تو این آکادمى هست، اون وقت این شازده ‫اومده سراغ من!

‫-به تو ربطی داره؟

‫+پرسیدن اشكال داره؟

‫-نه. ولی به هم زدن تنهایی من، چرا!

‫و بلند شدم. به سمت برج گریفندور رفتم. جلوى بانوى چاق، ایستادم.

‫-رمز ورود؟

‫-ولگرد نیمه شب.

‫تابلو کنار رفت و ورودى سالن پدیدار شد. از پله هاى ورودى پایین رفتم. کیفمو پرت کردم رو میز و ‫روی مبل ولو شدم.

‫-هـــوی! چته دیوونه؟

‫استال، یكى از سال باالیى ها بود که اینو گفت.

‫-اوالً دیوونه خودتى. دوماً به تو چه من چمه؟ اصالً دلم خواست. مشكلیه؟

‫+دختره ی پررو! با ارشدت این طوری صحبت میکنی؟

‫-هه! ارشد ... برو بابا. من به بزرگ تر از تو هم جواب پس ندادم. تو که عددى نیستى.

‫-بال تو چته؟

‫من: تو ساکت شو بچه مدرسه ای.

‫اریک: این تو نیستی بال.

‫قهقهه ی بلندی سر دادم و گفتم:

‫-معلومه که اون خواهر ضعیف تو نیستم.

‫النا: بال تو ...

‫من: تو دیگه چی میخوای جوجه؟!

‫اریک رو کنار زدم و از پله ها باال رفتم.

‫اریک: کجا میری بال؟

‫من: مىرم سالن عمومى خودم. جایى که بهش تعلق دارم؛ دخمه ی اسلیترین.

‫النا: اما تو یه گریفندوری هستی بال.

‫من: گریفندور جای اصیل زاده ها نیست.

‫و برگشتم که برم. اریک مانعم شد. تو چشمام نگاه کرد و گفت:

‫-این تو نیستی بال ... استفان؟!

‫قهقهه ای سر دادم و گفتم:

‫-از دیدار قبلیمون، ده سال میگذره. درسته پسر دایی؟

‫-بال کجاست؟ باهاش چی کار کردی؟

‫***

‫[استفان]

‫-ارباب بشینید. بذارید کمكتون کنم.

‫ترسو رو هل دادم.

‫-بطریمو بیار. بهش نیاز دارم. بجنب تن لش!

‫دوان دوان رفت. به الیزابت فكر کردم. دختر خیلى ضعیفیه. پس قدرت بى نهایتش کو؟ فكر مىکردم ‫وقتى بهش دسترسى پیدا کنم، بتونم قدرتشو حس کنم. ولى ...

‫-ارباب، بفرمایید.

‫لیوان رو گرفتم و یه نفس سر کشیدم. خون تک شاخ، (تک شاخ یه حیوون افسانه اى شبیه به اسبه که ‫خون نقره اى داره. خون تک شاخ، مثل اکسیر، براى مدتى به آدم نیرو برای زندگی میده. اما تاوان ‫ریختن خون تک شاخ، سنگینه و اکثراً، افراد دنیاى سیاه ازش استفاده مىکنن.) انرژیمو برگردوند.

‫حس عجیبى داشتم. کنترل ذهن الیزابت راحت بود؛ اما چرا انقدر انرژى ازم گرفت؟

‫***

‫[بال – الیزابت]

‫-الـــیـــزابـــت! الـــیـــزابـــت!

‫-بـــلـــا! بـــلـــا!

‫-الـــیـــزابـــت! الـــیـــزابـــت!

‫چشمامو باز کردم. سرم درد مىکرد؛ اما ... من کجام؟ اینجا کجاست؟

‫لوستر بزرگ آویزون به سقف، دیوارایى که به شكل زیبایى نقاشى شده بود، قاب عكساى متحرک، ‫پرچم طالیى شیردال. اینجا سالن عمومیه. من یادم نمیاد اومده باشم اینجا! سرم درد مىکرد. بى حال ‫هم بودم.

‫-بال!

‫بلند شدم و گفتم:

‫-ریكی! اینجا چه خبره؟ من ...

‫اریک: تویی بال؟

‫با تعجب پرسیدم:

‫-مگه اتفاقی افتاده؟

‫اریک کالفه گفت:

‫-نمیدونم. ولی میفهمم.

‫و رفت. النا گوشه اى نشسته بود. صداش کردم:

‫-لنــا! لنـــا!

‫ولى جوابى نداد. بلند شدم. سرم گیج مىرفت؛ اما اهمیت ندادم. کنارش نشستم. ولى اون اهمیتى بهم ‫نداد.

‫-لنا! چیزی شده؟

‫سكوت کرده بود.

‫-لنا! چرا جواب نمیدی؟ چی شده؟

‫+نمیدونی؟

‫-نه. مگه باید بدونم؟

‫لنا ماجرا رو برام تعریف کرد.

‫-یعنی چی؟

‫-+همینی که شنیدی.

‫-مگه ممكنه؟

‫+آره. ممكنه.

‫-نه، نه. من باید برم.

‫بلند شدم و گفتم:

‫-لنا گفت چى شده. متأسفم استال. اونى که دیدى، من نبودم.

‫***

‫-ممكن نیست.

‫پیتر: هست بارنی.

‫آلن: ولی اون فقط یه دختر بچه اس.

‫من: پیتر مىدونم. اون هر کارى ازش بر میاد. اما آسیب زدن به دخترت ...

‫پیتر با عصبانیت گفت:

‫-وقتى الیزابت کوچیک بود هم، همینو گفتین. ولى آخرشو دیدیم. نه؟

‫لونا: من یه بار دخترمو از دست دادم. دوباره اینو نمىخوام.

‫کالفه گفتم:

‫-پس وقتشه الیزابت بدونه.

‫لونا: نـــه.

‫پیتر: بال همه چیو میدونه.

‫لونا: چـــی؟ تو ...

‫آلن: بسه لونا. بیاین براى موضوع راه حل پیدا کنیم.

‫من: باید اونو جدا از بقیه نگه داریم. با محافظت کامل.

‫آلن: بارنى، بهتر نیست به جاى این کار، چفت شدگی رو یاد بگیره؟

‫لونا: آره. خودم بهش یاد میدم.

‫-چیو میخوای یادم بدی مامان؟

‫الیزابت بود. اومد تو و درو بست و گفت:

‫-متأسفم جلسه تونو به هم مى زنم؛ ولى میشه بدونم اینجا چه خبره؟

‫لونا: بال، دخترم!

‫-نه مامان. باید بدونم چرا استفان تونسته وارد ذهنم بشه؛ این مهمه. من باید بدونم. تو این مدت، ‫اتفاقات کمى نیفتاده. من حق دارم بدونم؛ این طور نیست؟

‫هیچ کدوم چیزى نگفتیم. یعنى نمىدونستیم باید چى بگیم. اون فقط یه بچه بود. نمىشد بهش گفت که ‫...

‫-فكر نمىکنم دیگه تو دنیاى بچگى باشم، آقاى واتسون. پس مى تونید راحت باهام حرف بزنید.

‫انگار ذهنمو خونده بود؛ ولى یه بچه چطور ذهن خونى بلده؟ اونم به طور پیشرفته!

‫-این کارو مىکنم. چفت شدگى ... بابا! شما به استفان یاد دادین. میتونین به منم یاد بدین؛ نه؟

‫پیتر به فكر فرو رفت. الیزابت بلند شد و گفت:

‫-بسیار خب بابا. من بهتره برم. تا نیم ساعت دیگه، امتحان دارم. با اجازه ی جناب وزیر، آقاى مدیر.

‫***

‫[بال – الیزابت]

‫-النا! وایســـا.

‫دنبالش دویدم. نگهش داشتم و گفتم:

‫-مىدونم هنوز از دستم عصبانى هستی؛ ولى چند بار بگم؟ اون استفان بود، نه من!

‫النا: باشه بابا.

‫-از سر باز مىکنى؟ اوکى، هر طور راحتى.

‫ازش فاصله گرفتم. این ذهن خونى هم گاهى اوقات تحملش سخت میشد.

‫-کلمه ی عبور.

‫-پودر جیم شو.

‫از ورودى گذشتم. پله ها رو طى کردم. کراواتمو باز کردم. شنل و کیفمو پرت کردم و رو تختم، دراز ‫کشیدم.

‫-الیزابت! تو برگزیده ای، تو قدرتمندی.

‫صداى توی سرم عذابم مى داد. نزدیک سه هفته بود. بعد از اون روز، پى به توانایى ذهن خونى بردم ‫که اى کاش نمى بردم.

‫-بال! بال!

‫چشمامو باز کردم.

‫-چیه لنا؟

‫النا: نمیخوای به جشن بیای؟

‫-جشـــن؟ آهان. االن بلند میشم.

‫از تخت پایین اومدم. لباسام نامرتب بود؛ مرتبشون کردم و همراه النا رفتم.

‫پایین دکور سرسرا، سبز و نقره اى بود. "اسلیترین". نشستم سر میز.

‫بارنی: خوش اومدی بال.

‫خندیدم و گفتم:

‫-ممنون برن. ریكی کجاست؟

‫-بال، خوشگل شدی.

‫من: ممنون. ریكـــی ... اونجاست.

‫النا: چی کجاست؟

‫نفسمو بیرون دادم و گفتم:

‫-هیچی. اونى که باید میفهمید، فهمید.

‫پرفسور سیگلند، به لیوانش زد و گفت:

‫-لطفاً سكوت رو رعایت کنید.

‫جمعیت ساکت شد. آلن برن، با اون شنل بلند قرمزش، جلو اومد و گفت:

‫-یک سال دیگه گذشت. اعضاى جدیدى اومدن و خیلى ها فارغ التحصیل شدن. در این لحظات پایانى، ‫طبق رسم هر ساله، جام گروه ها رو تقدیم مى کنیم. مقام چهارم، ریونكالو با سیصد و پنجاه امتیاز.

‫تشویق کردیم. آلن دوباره گفت:

‫-مقام سوم، گریفندور با چهارصد امتیاز.

‫باز هم تشویق کردیم. بقیه به جز اسلیترینی ها، بلند شدن.

‫-مقام دوم، هافلپاف، با چهار صد و پنجاه امتیاز و مقام اول، با پونصد امتیاز ... اسلیترین.

‫دوباره تشویق کردیم. اسلیترینی ها بلند شدن.

‫بعد از شام و دسر، به سالن رفتیم. فردا، تعطیالت سه ماهه آغاز مىشد و اکثراً مشغول خداحافظى ‫بودن. رفتم باال و چمدونمو جمع کردم.

‫+نمیخوای ازش خداحافظی کنی؟

‫-از کی؟

‫+بارنی دیگه.

‫-هـــا! نه. سال دیگه میبینمش دیگه.

‫-دخترا!

‫خودش بود. تا اسمش مىاومد، سر و کله اش پیدا مىشد.

‫من: کاری داری؟

‫نشست و گفت:

‫-نمیخواید خداحافظی کنیم؟

من: نه. مگه دیگه همو نمیبینیم؟ البته اگر نبینیم هم مهم نیست.

‫النا به بازوم زد. منظورشو گرفتم، ولى اهمیتى ندادم و گفتم:

‫-النا، برام نامه بنویس.

‫و بغلش کردم. چمدون به دست، رفتم کنار اریک.

‫***

‫-الیزابت! الیزابت!

‫چشمامو باز کردم. چراغو روشن کردم. یه سایه از کنار دیوار، رد شد و کم کم، به شكل آدم در اومد.

‫-استفان! خودتو ازم پنهون نكن. من ازت نمىترسم. نكنه تو از من مىترسى؟

‫صداى خنده اش رو شنیدم. اومد نزدیک تر. دهنم باز مونده بود!

‫-تـــو ...

‫+خیلی به هم شبیهیم؟

‫-آره. امـــا ...

‫+اما؟

‫چشمامو باز و بسته کردم و گفتم

‫-این شباهت، فقط ظاهریه پسر عمه.

‫خندید. پشت میز تحریرم نشست و گفت:

‫-مطمئنی فقط ظاهریه؟

‫تو جام نشستم و گفتم:

‫-نمىتونه بیش تر باشه. چون من یه قاتل نیستم. من قصد جون دختر دایى خودمو نكردم.

‫+پس میدونی.

‫-و حتى بیش تر. استفان، نه کنت فاسیمونسا.

‫خندید و گفت:

‫-نه، جرأت داری.

-آره. برای همین برگزیده ام.

‫-برگزیده.

‫در اتاق باز شد.

‫-+داری با کی حرف می زنی؟

‫-هان؟ با سیسی.

‫+باشه. بگیر بخواب.

‫-باشه. تو چرا نخوابیدی؟

‫+میخواستم آب بخورم.

‫-باشه. شب بخیر.

‫چراغو خاموش کردم و دراز کشیدم. ولى دیگه خوابم نبرد.

‫***

‫روزا مىگذشتن. اریک بهم یاد داده بود که چه طور کوئیدیچ (بازى جادوگرها) بازى کنم. کار این ‫روزام یا کوئیدیچ بازى کردنه یا نوشتن نامه براى النا. البته، یكى دو بار هم، بارنى، برام نامه نوشت؛ ‫یكى به خاطر تولدم، یكى هم همین طورى.

‫+بال! بال!

‫-چیه؟

‫+مامان و بابا گفتن براى سال جدید، لیست وسایلتو بنویسى.

‫-آهان. خب خودم مىرم مىخرم. بابا مُردم! کل تابستون تو خونه بودم.

‫+باشه.

‫اریک رفت. سیسى با نوکش به پنجره زد. بازش کردم. پاشو جلو آورد. نامه رو از پاش باز کردم. از ‫طرف النا بود:

‫«الیزابت عزیزم! حالت خوبه؟ امیدوارم هدیه اى که برات فرستادم، مفید بوده باشه. امیدوارم در ‫دیاگون (‪ )aannvn ekMaadnnهمدیگه رو ببینیم. راستى! امسال، دوتا درس جدید هم داریم. یكى ‫موجودات جادویى، یكى هم ریاضیات جادویى. از طرف دوستت: النا.»

‫کاغذی برداشتم و نوشتم:

‫«النای عزیزم! من خوبم. تو خوبى؟ از هدیه ات ممنون. خیلى به دردم خورد. منم امیدوارم همو ببینیم ... ‫آره، منم تازه باخبر شدم. به جز دروس جدید، امسال مىتونیم تو مسابقات کوئیدیچ شرکت کنیم. من ‫که خیلى مشتاقم! اریک عضو تیمه. امسال دو تا جاى خالى هست. امیدوارم اون دو تا جا، مال ما باشه. ‫دوست تو: الیزابت.»

‫کاغذو تا کردم و به پای سیسی بستم و گفتم:

‫-اینو برسون به النا.

‫سیسى با ناخنش، دستمو آروم فشار داد و رفت.

‫***

‫-بال، زود باش.

‫شنلم رو پوشیدم و از نرده آویزون شدم.

‫-صد بار بهت گفتم درست از پله بیا پایین.

‫مثل همیشه جواب دادم:

‫-کى حوصله ی این همه پله رو داره؟ سوار جارو هم نمىذارین بشم خب. از نرده میام دیگه.

‫-تا دست و پات نشكست، بى خیال نشو. خب؟

‫-باشه. ریكی، بریم؟

‫همراه اریک، به سمت شومینه، رفتم.

‫اریک: خب با غیب و ظاهر بریم.

‫مامان: نمیشه. بال زیر سن قانونیه.

‫من: ولى بلدم. تازه مىتونم با ریكى برم. اون که هفده سالشه. (توى دنیاى جادوگرى، سن قانونى هفده ‫اس) مگه نه؟

‫اریک: آره.

‫مامان: نمیشه. تو ردپا دارى. (جادوگران زیر سن قانونى، ردپا دارن. یعنى نمىتونن هر وقت و هر جا ‫بخوان، جادو کنن). در ضمن، خطرناکه.

‫من: چرا؟ چرا خطرناکه؟

‫مامان: گفتم خطرناکه. اریک! اول تو برو.

‫اریک، داخل شومینه رفت. یه مشت از پور جادویى برداشت و گفت:

‫-کوچه ی دیاگون.

‫و پودر رو روی زمین پاشید. شعله ی سبزى نمایان و بعد چند لحظه، غیب شد.

‫-نوبت توئه.

‫قدم به داخل شومینه گذاشتم. یه مشت از پودر برداشتم و گفتم:

‫-کوچه ی دیاگون.

‫پودر رو ریختم. بالفاصله، شعله ی سبز رنگی زبونه کشید. اول داغ و بعد سرد شد. چند لحظه ی بعد، ‫توى یه مغازه بودم. خبرى از اریک نبود.

‫-ریكی! کجایی؟ ریكــی!

‫+به دیاگون خوش اومدی الیزابت.

‫-تو کی هسـ ... استفان؟

‫خندید و از توى تاریكى میون قفسه ها، بیرون اومد و گفت:

‫-چطوره؟ از اینجا خوشت میاد؟

‫-هر جا که تو باشی، نفرت انگیزه.

‫+بال! انقدر از من متنفری؟

‫-بیش تر از اونى که فكرشو بكنى. مى دونى چرا؟ جوابش اینجاست.

‫بهش اشاره کردم و ادامه دادم:

‫-تو ... تو سعى کردى منو بكشى. به خاطر چـــى؟ قدرت؟ حرص؟ طمع؟ اونم با یه پیشگویى؟ ‫پیشگویى ای که حتى از جزئیاتش بى خبرى. برات متأسفم. واقعاً برات متأسفم استفان.

‫به سمتم یورش آورد. جا خالى دادم. حتى خودمم از عكس العملم تعجب کردم. سریع از مغازه اومدم ‫بیرون و دنبال اریک گشتم.

‫اریک: تو اینجایی؟

‫-اریک! فكر کردم جاى اشتباهى ظاهر شدم.

‫+حالت خوبه؟

‫-اوهوم.

‫چوب دستیشو در آورد و مثل جارو، روی شنلم کشید.

‫-چی کار می کنی؟

‫+پرِ دوده شدی. دارم تمیزت میکنم.

‫-بال! بال!

‫صداى واضحی، منو صدا مى زد. برگشتم. النا بود.

‫-لنـــا!

‫به سمتم دوید. همدیگه رو بغل کردیم.

‫النا: دلم برات تنگ شده بود. کلی حرف باهات دارم.

‫من: منم همین طور. راستى، مامان و بابات کجان؟

‫النا: با فرانسیس رفتن ردا بخرن.

‫من: فرانسیس؟

‫النا: برادر کوچیک ترم.

‫اریک که تا اون لحظه ساکت بود، گفت:

‫-سالم عرض شد.

‫النا دست و پاشو گم کرد. انگار تازه متوجه حضور اریک شده بود. سرشو باال آورد و گفت:

‫-وای! ببخشید ندیدمتون. سالم.

‫و سرشو پایین انداخت. سرخى گونه هاش مشخص بود. حس فضولیم گل کرد. سعى کردم ذهن النا رو ‫بخونم و موفق هم شدم. خندیدم و گفتم:

‫-به خاطر دیدن گل روی منه.

‫-کم تر خودتو تحویل بگیر.

‫برگشتم. یه پسر که بهش مى خورد ده - یازده سالش باشه، جلو اومد. خیلى به النا شبیه بود؛ جز ‫چشماش. چشماش سبز بود. احتماالً فرانسیس بود، برادر النا.

‫من: باشه. تحویل نمیگیرم؛ میفرستم. خوبه؟

‫-بستگی به جنسش داره.

‫النا: سیسی!

‫من: چه جالب! اسم جغد منم سیسیه. ولـــی ... نوچ. اون ماده اس، تو نرى.

‫فرانسیس: خوبه. یه جفت از نوع جغد پیدا کردم.

‫النا: فرانسیس، بی ادب نشو.

‫من: بی خیال لنا. بچه اس دیگه.

‫فرانسیس: البد تو هم مامان بزرگی!

‫اریک که شاهد بود، با شنیدن این حرف زد زیر خنده.

‫من: کـــوفت! شما که فقط مثل جالباسى اینجا وایسادى، اون وقت کى خریدا رو بكنه؟

‫اریک: عجـــب! خب، امر بفرمایید بانو ارلن.

‫"بانو ارلن". همیشه بارنى برن اینو مىگفت. اصالً چرا یاد اون افتادم؟ رو به اریک گفتم:

‫-من اینجا رو نمیشناسم.

‫فرانسیس: مگه سال اولی ای؟

‫من: نه. فقط تا حاال اینجا نیومدم.

‫النا: متخصص سوتى، الیزابت، همكالسى منه.

‫فرانسیس: الیزابت ارلـ ...

‫من: بله. من الیزابت ارلنم. خوشبختم.

‫***

‫-بال! بال! کجایی تو؟

ادامه دارد ...

نام داستان: ساحره

نویسنده: 8991‪Hara

منبع: wW.98iA.Co

‫موضوع: تخیلی، ماجراجویانه، عاشقانه

انگار دارم ورژن دخترونه‌ی هری پاتر رو می‌خونم D:

باید دید چی جوری پیش میره.

Comments


©2018 by Noblesse. Proudly created with Wix.com

bottom of page